عاقبت
همهی ما
زیر این خاک
آرام خواهیم گرفت
ما
که روی آن
دمی به همدیگر
مجال آرامش ندادیم
آنا آخماتووا
عشق
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گــُـلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمه غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند
آنا آخماتووا
ساعتش که فرق نمیکند
ساعتهایی بزرگ
در میدان های کوچک شهر
یا ساعتی کوچک
بر دست بزرگ تو
فرقی نمیکند
همیشه روی همین دقیقهی صفر...
آه !
من یخ زدهام
همین لحظه است که یک پرنده سر برسد
و دو تیلهی سیاه را
مثل دو گردوی پوک
از صورت این آدم برفی بردارد
برای دیدن شما
من چشم میخواهم
برای من بیاورید
ساعتش که فرق نمیکند
قرارش را هم شما بگذارید.
حافظ موسوی
حکایت
و کل ماجرا به همین سادگیست که میگویم:
حکایتی در ما هست
که برای گفتناَش به اینجا آمدهایم
آن وقت
باران را بر ما نازل میکنند
تا غروبهای ما غم انگیزتر شود
و باد را بر گندم زاران
و کوه را سنگ به سنگ
و بر لبانِ رودخانهها
هجاهایی از جهانهایی که پیش از این در آن زیستهایم
و از همه بدتر
ماه را
در آسمانی که این همه وسعت دارد
تنها گذاشتهاند که ما را به گریه بیندازند
با این همه
اینها همه
پس زمینهی آن حکایتیست که باید به یاد بیاوریم
اما
نمیآوریم.
حافظ موسوی
هراس از دست دادنت
لیوانی است که ناگهان از دست می افتد
گلدانی سفالی است
که در جایش محکم است
تکانش می دهی که نیفتد
از دست می رود
هراس از دست دادنت
هزار دره در درون دلم باز می کند
سفال های تکه تکه
مثل بغض
در اعماق دره می شکنند
هراس از دست دادنت
مادیان سیاهی است
که ناگهان بخار می شود و دشت را تاریک می کند.
هراس از دست دادنت
مشق های شب عید است
تمام نمی شود و
تعطیلات کودکانه را
تا روز سیزدهم سیاه می کند
حافظ موسوی
بیا از این جهنم فرار کنیم
اندازهی همین یکی دو سطر فرصت داریم
از تیررس نگاه فرشتهها که دور شویم
بهشت که نه
نیمکتی را نشان تو خواهم داد
که مثل یک گناهِ تازه
وسوسهانگیز است
باید شتاب کنیم
اما تو،...باید مواظب موهایت هم باشی
شاخههای این درختهای کنار خیابان
گیره از موی دختران میربایند
باد هم که نباشد
برای پریشانی این شهر
هزار بهانه پیدا میشود
حافظ موسوی
مرز صمیمیت و پر روئی یک خط نامرئی هست
که خیلی از ما نادیده از این خط رد میشیم &&&
صمیمیت
_________________________________
پر روئی
خودم را نیشگون می گیرم
شاید این اتفاقات رویایی بیش نیست
شاید زمان ثابت است و ما بدور عقربه ها می چرخیم
یا شاید آسمان زمین است و زمین آسمان
و ما وارونه ایستاده ایم
شاید مغزم در خواب زمستانی رفته
یا چشمهایی از برگهای پاییزی پر شده
هر چه هست
دِرام زندگی زیباست &&&
فصل انارهای شکافته
که با لبخندی
دندانهای قرمزشان
را به رخ می کشند
فصل برگهای زرد که
که موسیقی خش خش را
خوب بلدند
فصل بادهای گریزان
در لابه لای موهای دختران
فصل شبهای طولانی
و روزهای اندک
مهر با تمام مهرش می آید ؟
مهریه ای
از جنس باران
در خنکای عصر
دست عشاق گره خورده
باز آمد بوی ماه مهر &&&
در ماشین رو باز کردم
روی صندلی نشستم
و در را به آهستگی بستم
می دونستم روی بستن در حساسی
تو هم نشستی
سوئیچ رو چرخوندی
ماشین روشن شد ..........
حرکت کردیم
هنوز دلخور بودم
ضبط رو روشن کردی
یک آهنگ جدید ......
بود
اولین بار بود میشنیدم
ولی تمام حرفهای دلم
رو گفت .....
مسخ شده بودم
سنگینی سکوت
فضا را آغشته کرده بود
پیچیدیم ؛ پیچیدیم
ریموت پارکینگ
ورود به جایگاه
ماشین رو خاموش کردی
توی تاریکی
نشستیم
چند بار
آهنگ رو گوش دادیم
سکوت
همخانه ما شد &&&
naghmehdavoodi از نظرم هر چی خدا به ما داده بهترین هست .مثل پدرومادرم که بهترین والدین دنیا هستند یا خواهرهام و برادرام . همین طور همسرم بهترین و شریف ترین مرد روی زمین هست و دخترم که بی نظیره زندگیم بسته به زندگی تک تکشون هست |