زمانهایی بود که دلم برای یه مورچه هم تنگ می شد ؛
یه زمانهایی بود که روح عشق را لمس میکردم
یه زمانهایی بود که از یه شاخه گل رز سرخ نهایت لذت رو میبردم
یه زمانهایی بود که دلم قرص بود از فردا
یه زمانهایی بود که ... خوشحال بودم
الان نمیدونم چرا چند وقته بیخیالم
اصلا هیچی دیگه برام مهم نیست هیچی ..هیچی ..هیچی ...&&&
وقتی در مسیر دودلی قدم میکذارم دستانم یخ میکند
و رنگ چهره ام رو به زردی میگراید
دودل میشوم ونمیدانم سهمم از این زندگی چیست ؛
دو دل میشوم ؛ آیا به راستی مرا دوست میداری ؟
دو دل میشوم ؛ آیا تنها من محکوم به حبس ابد در قلبت میباشم ؟
دو دل میشوم ؛ تردید دارم ؛ عشق چیست ؟
حقیقتی انکار ناپذیر !!
یا خیالپردازی شاعرانه !!....&&&
آی آدمها ضربه ای بر جانم خورده
روحم غمگین و آزرده شده
ولی لبخندهایم تا کهکشانها ادامه دارد
آی آدمها چقدر دلم یک فرشته زمینی
یک ماهرخ زیبا یا یک ریحانه خوشبو میخواهد
آی ادمها در گیر رنج و غصه ام
ولی حصار تنهایی را بردیده ام....&&&
مادرم تنها هدیه ناقابل از من شاخه گلی است به رسم ادب ؛
مادرم مرا ببخش که ناسپاس محبتها و مهربانیت بودم
مادرم عاشقانه دوستت دارم ...&&&
سرم درد میکند از چشم چپم شروع میشود و تا فرق سرم امتداد میباد ؛ کف کله ام درد میکند
حس میکنم سرم بر روی گردنم سنگینی میکند شانه هایم توان مقابله با وزن اضافی گردنم را ندارد ..
چرا بعضی آدمها فقط بلدند حال آدم را خراب کنند ؟ چرا فکر نمیکنند روح یک فرد با یک حرکت ناگهانی در ارتباط است ؟
چرا انسانها آنقدر خودخواه هستند که گاه دیگران را خرد میکنند ؟
سرم درد میکند ..... دیگرزلوفن هم جوابگو نیست .. دیگر حتی موزیک هم مرا آرام نمیکند یا نوشتن ؛ نمیخواهم صدای کسی را بشنوم
پس تلفن را خاموش میکنم میخواهم همه فکر کنند دیگر نیستم ... همین ...&&&
با هول از خواب پرید ..چشمانش را باز کرد نگاهی به اطرافش انداخت هنوز نیمه شب بود و نور کمرنگ چراغ به چشمش خورد .. ناگاه با خود فکر کرد چه کابوس وحشتناکی دیده ام خدایا به خیر بگذران ... دوباره سرش را بر روی بالش گذاشت و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید ... چشمانش را بست و شروع به شمردن کرد 1234............. و خوابش برد ... صبح از خواب برخاست به سمت دستشویی به راه افتاد و خیره در آینه به خود نگاهی انداخت شیر آب را باز کرد آبی بر صورت زد و نگاه مثل جرقه از جایش پرید .. نصف صورتش زرد شده بود و چشم چپش متورم شده بود ابتدا ترسید و بعد با خود گفت به یقین موردی نیست .... با سرعت تمام لباسهایش را پوشید و راه افتاد در میانه راه کمی مظطرب و مشوش بود دو سه کورسی ماشین سوار شد تا به مقصدش که همان درمانگاه بود رسید ابتدا نوبت گرفت و بعد در انتظار ملاقات دکتر نشست ... نوبتش فرا رسید به داخل رفت و دکتر به معاینه پرداخت ... دکتربا بیخیالی گفت : باید آزمایش بدین ؟ امیدوارم اونی که فکر میکنم نباشه ... مرد ؛ ترسید ... با صدایی لرزان .. یعنی چیه ؟ دکتر : نمیدونم انشاءالله چیزی نیست ... مرد .. غمگین بود ... ااز درب اتاق بیرون آمد ... احساس سردرد میکرد دلش شور میزند و قلبش تند تند ... با خود گفت : شاید مریضی بدی باشد ... شاید هیچ .... اصلا ولش کن خدایا 100 تومن نذر بچه اصغر آقا که مریضه میکنم تا خوب بشم آخه اون بچه مریضی خونی داره شاید این کمک من به دادش برسه .... حالش خراب خراب بود ... باد بر صورتش میخورد و حس میکرد دارد به جنگ دنیا میرود زیر لب غر میزد خدایا !! همش بدبختی ، همش بیچاره گی خسته شدم یه روز خوش ندارم اینم زندگیه من دارم بهتر منو بکش خلاص شم خسته شدم حالا اگه برای درمانم پول بخوان چیکار کنم خدایا من که پول ندارم بابا ندارم مامان ندارم خدایا فقط تو رو دارم .... تند تند راه میرفت تا به خانه شان رسید نگاهی به پنجره روبروی حیاط انداخت .. نه
خبری نبود ... حتی دیگر مژده هم نبود دلش هوری ریخت .. مژده دختر اصغر آقا بود بزرگترینش ... اما در کودکی فلج اطفال گرفته بود و پاهایش فلج شده بود و بر روی ویلچر راه میرفت ... چند سال میشد که همیشه از پشت پنجره به عماد نگاه میکرد و میخندید و دست تکان میداد و عماد در ابتدا خوشش نیامده بود .. با خود گفته بود ؛ دخترک دیوانه تو را به من چه ؟؟؟ اما بعد از مدتها فهمیده بود در زمانهای خوشحالی به پنجره بالا نگاه میکند در مواقع ناراحتی به پنجره بالا نگاه میکند و مژده برایش دلخوشی و لبخندش امید زندگی بود ....اما آنروز مزده کجا بود تا با لبخندی شیرین عماد را آرام کند ...
عماد کلید را در قفل در انداخت به داخل رفت یک راست به سمت آینه که بر دیوار نصب بود خیره شد نگاه کرد و بعد بغض .. های های گریه کرد ... خدایا غلط کردم نمیخوام بمیرم خدایا این چه مرضی بود خدایا ... نفهمید چقدر از زمان گذشت .. فقط وقتی به خود آمد بر روی کاناپه کوچک ولو شده بود ...به سختی از روی کاناپه بلند شده و به سمت مطبخ به راه افتاددرب یخچال را باز کرد و نیم نگاهی به درونش انداخت .. دوتا تخم مرغ برداشت و در کف ماهیتابه ریخت کمی روغن ریخت .. صدای جلز ولز تمام اتاق را پر کرده بود ... گرسنه بود نیمرو حاضر شد و با ولع خاصی شروع به خوردن کرد ولی همین که دهانش را باز میکرد طرف چپ صورتش به شدت درد میگرفت و تیر ممتد تا فرق سرش میرفت .. با خود اندیشید جهنم ؛ اصلا بمیرم راحت بشم ... . ماهیتابه را درون سینک انداخت و اورکت مخملی سبز رنگی پوشید درب را باز کرد و به سمت خیابان به راه افتاد جایی نداشت که برود ناگهان با خود گفت : به خانه مژده اینها بروم شاید حال و هوایم عوض شود ... از پله ها بالا رفت زنگ در را زد ... صدایی نیامد مجددا زنگ در را زد باز هم بی نتیجه بود با خود اندیشید ؛ یعنی چه اتفاقی افتاده است ؟؟سرخورده و غمگین از پله ها پایین آمد و بی هدف در خیابان راه افتاد تکه سنگی توجهش را جلب کرد ومانند دوران کودکیش سنگ را شوت کرد ، سنگ کمی به جلو پرتاب شد مجدداً سنگ را شوت کرد مثل توپ فوتبال دستانش را در جیب کتش فرو برده بود و سرش را درون یقه لباسش ، سردش بود ؛همه جور فکری در ذهنش در جریان بود صدای زنگ موبایل به صدا در آمد لحظه ای جا خورد بعد به سرعت گوشی را جواب داد ؛ بله ، از آنسوی خط صدای مردی میانسال به گوش میرسید ؛ سلام آقا عماد ،اصغر هستم همسایه بغل دستیتون
عماد : شعفی وصف ناپذیر .. امیدی تازه .. رویایی در ذهن خوشحال شد صدایش را صاف کرد و با تانی گفت : سلام اصغر آقا حال شما خوبه مژده خانم خوبن ؟
اصغر آقا : ممنونم به لطف شما خوبن ( این دیالوگها همه جای ایران مرسوم است )لفن رو قطع کرد و آهی کشید انگار همه اینا براش مثل یه خواب بود نمیتونست حتی بهش فکر کنه که به این روزگار دچار میشه آهی کشید و به طر خانه برگشت عماد خیلی در خود فرو رفته بود و همش به گذشته خودش فکر میکرد که چچرا و چطور شد که این بلا به سرش اومده آه می کشیدو به طرف خانه می رفت آنقدر در خیابانها پرسه زد که دیرتر به خانه برسد بلکه با راه رفتن و فکر کردن بتواند خود را تخلیه کند . آن سو تر دختری را دید که دست مادرش را گرفته بود و به عروسکهای مغازه خیره شده بود مادر دخترک دست دخترش را رها کرد و وارد مغازه کناری که سوپر مارکتی بود رفت تا مقداری خرید کند در همان حین دخترک به مغازه های اطراف خیابان نگاه میکرد چشمش به اسباب باز فروشی که در طرف دیگر خیابان بود افتاد . دخترکی که لباسهای زیبا با دامنی قرمز که در تن داشت زیبایی او را دوچندان میکرد با هیجان زیاد به طرف مغازه به راه افتاد.نگاهی به خیابان نکرد و باسرعت در حین عبور بود که باهایش پیچ خورد و وسط خیابان افتاد خودرو سنگینی که در حال عبور بود دخترک را ندید ناگهان عماد که دخترک را با چشمانش می بپیمود به طرف دخترک هراسان هراسان دوید و اورا در یک چشم به هم زدن بلند کرد و به طرف دیگر خیابان هدایت کرد که در همان حین پای راستش به چرخ خودرو اثابت کرد و به زمین افتاد .عماد از روی ضعف شدید ناله ای زد و از حال رفت مقداری نگذشت که چشمانش را به آرامی باز میکرد که آن هنگام صدای مردم رو میشنید که یکی می گفت : اطرافش خالی کنید خواهشاً نیاین جلو آقا دست بهش نزن شاید مهره های کمرش مشکل خورده عماد چشمانش را باز کرد مردی را دید که دست به صورتش میزد و میگ فت آقا صدای منو میشنوی و دوباره چشمانش را می بست و دوباره به آرامی چشمانش را باز می کرد که حلقه ای از مردم را بالای سرش میدید صدای آژیر آمبلامس از دو یانزدیک به گوش می رسید عماد تمام حرف های اصغر آقا در ذهنش مرو میشد و چهره اش در ذهنش مرور میشد نمی توانست کاری کند مامورین امداد جلو آمدند و عماد را به آرامی روی برانکار گذاشته و به آرامی به داخل آمبلامس هدایت کردند بعد از چند دقیقه ای او را به نزدیک ترین بیمارستان رساندند ...چشمان عماد بسته بود ولی تمام صدای اطرافش را می شنید ناگهان مثل اینکه در یک دنیای دیگه باشه حس کرد نسیم خنکی به صورتش میخوره کمی سردش شده بود ولی نمیتونست چشمانش رو باز کنه فقط صدای پرستار را می شنید کت 2 رو بدین مورافون 33 رو بزنم الان بیهوش میشه و دیگه چیزی به خاطرش نیامد ...متاسفانه ضربه بدی به پایش وارد شده بود و سریعا بایستی عمل میشد به همین دلیل دکترها تاخیر را جایز ندونستند و شروع به جراحی بر روی پای راست عماد کردند
دلتنگت که میشوم زمین و زمان را به هم نمیدوزم
در این صفحات دیجیتال میگردم شاید نشانی از تو بیابم ....***
وقتی به خودمون تلقین میکنیم شاد هستیم کم کم روی اخلاق و رفتارمون تاثیر میزاره و باعث میشه شاد باشیم ... وقتی ما یه عضو شاد در این دنیا باشیم باعث میشه آدمهای زیادی که با ما در ارتباطن شاد باشن ... و از یه نفر به چند نفر سرایت میکنه ... و اینطوری دنیای شادی رو بوجود میاریم ...&&&
برای سلامتی مادرایی که وقتی صداشون میکنیم میگن جانم ؛ وقتی صدامون میکنن میگیم چیه !
برای سلامتی مادری که با حوصله به بچه اش راه رفتن یاد میده اما تو پیری بچه هاش خجالت میکشن ویلچرشو هول بدن ..
و باز برای سلامتی مادری که وقتی غذا کمه اولین نفریه که اشتها نداره ...
روز زن ، روز مادر ، مبارک باشه
هر روز در تمامی صفحات به دنبال آرامش میگردیم
تا شاید کلمه ای برای روحمان پیدا کنیم
آرامش ما در این صفحات نهفته است
آرامش ما در این گم گشتگی پنهان شده است ...***
naghmehdavoodi از نظرم هر چی خدا به ما داده بهترین هست .مثل پدرومادرم که بهترین والدین دنیا هستند یا خواهرهام و برادرام . همین طور همسرم بهترین و شریف ترین مرد روی زمین هست و دخترم که بی نظیره زندگیم بسته به زندگی تک تکشون هست |