امروز تو یه جمع چند نفره خانم و آقا بودم با سلایق و رنج سنی متفاوت ، واقعاً به این نتیجه رسیدم هر چی
بیشتر از سنم می گذره از جمعای مختلط بیزار تر می شم واقعا درک حرفهای آقایون برام سخت تر و مزه
پرانی های بیخودشون بیشتر میشه یعنی حس میکنم دوره آخر زمون واقعا نزدیکه چون خیلی از خصلتهای
خانومها به آقایون منتقل شده اصلاً یه حالت مخصوصی را می بینم . بد تر از همه اینه وقتی از جمعشون دور
میشی همه یه حس وظیفه شناسی پیدا می کنند تا با حالت دلجویی به سمتت بیان و این واقعاً خسته کننده
هست خدایا صبری عطا کن . الهی آمین &&&
عید قربان بر تمامی مسلمین جهان مبارک باد
بزرگترین حس امنیت رو شخصی به من عطا کرد
که وقتی بهش گفتم ازت متنفرم ،
نگاهم کرد و گفت هنوزم دوستت دارم
و من این نعمت الهی را تجربه کردم .&&&
دنیای من به مانند بازی دو مینو شده چندین مدت طولانی وقت صرفش میکنم ، برنامه ریزی ، تلاش ، هدف ، و نتیجه
و وقتی در کنار هم میچینم مانند یک برنده بزرگ دومینو از خراب شدنش لذت می برم و باز
روز از نو روزی از نو و باز بازی جدیدی &&&
یک زمانی بود عاشق آلبالوی ترش ترش بودم
عاشق هندونه تگری
عاشق لواشک با پلاستیک
عاشق تک تک
عاشق گل رز لیمویی
عاشق نسکافه داغ
عاشق پیراشکی کاکائویی
عاشق آدامس نعنایی
اما حالا
عاشق هیچی نیستم
حتی زندگی &&&
درگیر رویایی هستم که همیشه درکنارم
میخوابد ؛
رویای روزانه ، شبانه ،
درگیرم با خودم و خود خودم
درگیرم با یک خاطره
درگیرم با یک طوفان نهانی
درگیرم با یک اقیانوس عمیق
درگیرم با یک ارتفاع زیاد
درگیرم با یک حس نوستالزیک
درگیرم ؛&&&
مدتهاست گرما بخش ترین همراهم
در خواب های کودکانه ام
دو بالشتک دوست داشتنیم هستند ،
یکی
در آغوشم
آن یکی در زیر سرم
این دوتا دوست کوچکم بهترین خوابها را برایم رقم می زند &&&
اعترافش سخت است
اما این روزها آنقدر سردم
که دستانم از سردی درونم
قندیل بسته ؛
لحظه ، لحظه ، به فکر یک نجات
لحظه ، لحظه به فکر یک تغییر
اما
این آدم برفی دارد آب می شود
و گرمای محیط
دماغش را کنده
و چشمانش از سیاهی
دور شده
این آدم برفی
پاهایش در آبی سرد گرفتار شده
چیزی به زوال این آدم برفی نمانده&&&
باد سرد پاییزی در صورتم قدم میزند
و خاشاک خیابان در چشمانم جولان
و هوای خاکی را با ولعی خاص فرو می دهم؛
ناگهان صدای رعدی غریب
آسمان را به لرزه می اندازد
و من در دل میگویم؛
ای وای
باز باران
و در همین افکار
قلقلکی بر روی گونه ام حس میکنم
و می بینم باران مرا نوازش می کند؛
و من دوباره در خیابانی مه آلود قدم می زنم
و باران غبار هوا را از صورتم می شوید؛
و من در انتظار
درخششی خروشان
به انتهای خیابان رسیده ام &&&
دختری بود نشسته لب ساحل
گاه گاهی یه نگاهی
زیر چشمش بر تمام عمق دریا می نگاشت؛
زیر لب با خود دمی یا لحظه ای
از فراقش از نبود مهربانش
از نگاهش از حصار ماورایش
از تمام نیک و بدهای کنارش
مزه می کرد ؛
باز با خود خاطراتش را مرور می کرد
خیره خیره دور دست را نگاه می کرد
چوب بر میداشت و
بر روی ماسه های نرم نرمک کنار آب
خط خطی های مهم زندگی را
می نگاشت ؛
غصه میخورد از فریب روزگار
غصه میخورد از جفای روزگار
باز با خود زیر لب زمزمه می کرد
من خدا را دارم &&&
naghmehdavoodi از نظرم هر چی خدا به ما داده بهترین هست .مثل پدرومادرم که بهترین والدین دنیا هستند یا خواهرهام و برادرام . همین طور همسرم بهترین و شریف ترین مرد روی زمین هست و دخترم که بی نظیره زندگیم بسته به زندگی تک تکشون هست |