امروز 27 اسفند ماه سال 92 هست و تقریبا تمامی مدارس ابتدایی تق و لق بود ؛
من هم به دخترم گفتم نمیخواد بره مدرسه و چون همه اطرافیان مسافرت بودند با خودم به محل کارم بردم .
محل کار من یک دبستان ابتدایی پسرانه هست که از قضا حدود 50 تا از بچه ها به مدرسه اومده بودند .
( دنیا ) وقتی وارد مدرسه شد با همه همکارها سلام و حال و احوال کردیم و بعد رفتیم اتاق من یک کمی
کارتن دید و بعد رفتیم توی حیاط تا بچه ها رو هم ببینه .
بچه ها دو گروه شده بودند یک سری در حیاط و یکسری در کلاس
ما رفتیم به کلاس و با ورود ما بچه ها به کف زدن و بشکن پرداختند خلاصه بچه های 7 ساله بودند و با صدای بلند
خوب عروس که اومد حالا داماد کو ؟
ما هم میخندیدیم که اینا چقدر پررو شدند .
7 - 8 دقیقه وایساده بودیم و با همکارم صحبت می کردیم که یه دفعه یکی از بچه ها گفت : خانم اجازه ؟
- بله
- خانم ( کارن عاشقش شده )
- هیچی ما رو میگی فرار را بر قرار ترجیح دادیم .
- جاتون خالی کلی خندیدیم بچه های الان خیلی سرتق شدند . &&&
naghmehdavoodi از نظرم هر چی خدا به ما داده بهترین هست .مثل پدرومادرم که بهترین والدین دنیا هستند یا خواهرهام و برادرام . همین طور همسرم بهترین و شریف ترین مرد روی زمین هست و دخترم که بی نظیره زندگیم بسته به زندگی تک تکشون هست |